روایت سرمای شب یلدا | فرید طهماسبی

نوشتۀ فرید طهماسبی

در آستانه‌ی شب یلدا، فیلم مستند “زمزمه‌های گمشده در دوردست” را تماشا کردم. روایتی از منصور فروزش از شب یلدای مهاجرین ایرانی و افغان در زمستان صربستان. فیلم با قاب هایی خالی از انسان و انسانیت در میان آهن‌پاره های یخ زده در سرما، در میان قطارها که حکایت از رفتن دارند آغاز میشود. روی این تصاویر ترانه‌ی غمگین و پرمعنای “پرندههای قفسی” سروده‌ی “مسعود فردمنش” را این بار نه با صدای سیاوش قمیشی که با صدایی غریب می‌شنویم. که شاید این صدای هر ایرانی رانده شده از وطن است. که مثل پرنده های قفسی عادت دارد به بی کسی. پس از این مقدمه شخصیت ها را بدون اینکه لب بزنند در حالی که به دوربین خیره شده‌اند می‌بینیم. سه پدر مستاصل، درمانده و خسته که با امید و آرزوی های بزرگ برای خانواده شان خود را به راه سپرده‌اند. امشب یلداست و هوشمند به همراه زن و پسرش برای خرید مختصر میوه‌ به بازار می‌روند. این موقعیت در واقع یک کاشت است برای اینکه در پس همه‌ی ناراحتی هایی که فیلم قرار است در ادامه برای مخاطب ایجاد کند امیدی هست و جشنی به اسم یلدا. و یلدا یعنی شروع دوباره. فیلمساز به هوشمندی از این موقعیت زمانی در فیلم استفاده کرده تا آن روی دیگر همه‌ی سختی ها را هم بتواند به تصویر بکشد. در پایان این موقعیت، فیلمساز همه چیز را در یک قاب خلاصه میکند. هوشمند به همراه زن و پسر ده ساله اش در کنار جاده با ترس و نگاه به کامیون ها و خودرو هایی که در گذراند پیاده طی مسیر میکند. این قاب تماماً تک افتادگی و زیر فشار بودن آنها را به خلاصه به نمایش می‌گذارد. در یک سوم ابتدایی فیلم چند خانواده در یک کمپ معرفی میشوند. درست پس از اینکه از سختی های زندگی آنان اطلاع پیدا می‌کنیم، فیلمساز ما را به جایی دیگر می‌برد. این موقعیت جدید که شاید بتوان آن را به نقطه‌ی عطف در فیلم داستانی تشبیه کرد با تصاویر تکان دهنده‌ی منصور فروزش و موسیقی دلهره‌آور سروش کمالیان تکمیل می‌شود. فاجعه‌ای انسانی در خرابه‌های حومه‌ی شهر در حال وقوع است. پناهجویانی عموماً افغان و کرد در سرمای استخوان‌سوز صربستان در حالتی اسفناک در چادر زندگی می‌کنند. من تجربه‌ی فیلمبرداری مستندی در همین موضوع را داشته ام، مستند بوم سیاه که آن را در یک کمپ پناهندگان واقع در کوپنیک – جنوب شرقی برلین – فیلمبرداری کردیم. این قبیل شخصیتها به دلیل سختی‌های بسیاری که در راه خود متحمل شده‌اند بسیار حساس‌اند. بارها دل شان شکسته است و تو به عنوان فیلمساز نمی‌خواهی آنها را برنجانی. نمیخواهی آنها را مثل اشیاء بی جان یا موجوداتی بی ارزش در قاب ات بگنجانی، آنها انسان هستند. در آنجا هم ما با پناهنگانی از گینه و چند کشور آفریقایی دیگر مواجه بودیم که شناخت زیادی در مورد فرهنگ شان نداشتیم. مدت زیادی بدون اینکه دوربینی با خود همراه داشته باشیم سعی کردیم اول ارتباط دوستانه و انسانی با آنها برقرار کنیم. حال که دوربین صمیمی منصور فروزش را می‌بینم که اینقدر آدمها جلویش راحت و بی پرده حرف میزنند می‌دانم چه ارتباط خوبی با آنها برقرار کرده بوده است. در فیلم از فرآیند خروج غیر قانونی از مرز به عنوان گِیم یاد میشود. بازی. بله. در این فرآیند جان آدمها بازیچه‌ای بیش نیست. فیلم این سوال را در مخاطب برمی‌انگیزاند. چه بر سر این آدمها در کشورشان آمده است که جانشان را وارد یک بازی میکنند ؟ و سوال مهم تر اینکه آنها در این وضعیت اسفناکی قرار گرفته‌اند چرا هنوز هم تصمیمی برای بازگشت به کشورشان نمی‌گیرند. این چه ترسی است که از ترس مرگ در گِیم بیشتر است؟ در پایان‌بندی، فیلمساز قصد داشته بعد از به تصویر کشیدن جشن یلدا، سفر شخصیت‌های فیلم را به مثابه شروعی دوباره و امید فردایی روشن که در محیط سفید از برف، آواز خوان به راه زده‌اند نشان دهد اما پس از گذشت یکسال از ساخت مستند. مضمون فیلم با اضافه کردن جملاتی در پایان فیلم در مورد سرگذشت شخصیت‌ها کامل می‌شود. این دور باطل همچنان پا برجاست. گویی مقصدی در کار نیست.
فرید طهماسبی 1400 /10/1